چقدر تا آسمون راهه؟
27 فروردین 1393 15 جمادی الثانی دیروز صبح با مامانی رفته بودیم خرید. توی راه برای شما که عاشق راه رفتن توی خیابونی یه کفش خریدم که صدای بوقش با هر قدمی که برمیداشتی لبخند و شادی برای خودت و ما به ارمغان میاورد. توی خیابون هر کس ما رو میدید که دست یه خانوم کوچولو رو گرفتیم که با کفش هایی که تور آبی داشت و با هدبند آبی روی سرش ست بود داریم آروم و شادمان راه میریم لبخند میزد. بعضی ها هم می ایستادن و راه رفتنتو تماشا میکردن و قربون صدقه ات میرفتن. شما ولی کاملا روی راه رفتن تمرکز کرده بودی یکی از دستات تو دست من بود و اون یکی رو متمایل به نیم تنه بالای بدنت محکم مشت کرده بودی و با دقت به قدمهای خودت نگاه میکردی. گاهی وقت ها هم ویترین مغازه...